معنی تازه وارد

فرهنگ عمید

تازه وارد

کسی که تازه به جایی وارد شده،
[مجاز] بی‌تجربه،


وارد

[مجاز] مطّلع، آگاه، باتجربه،
[مجاز] ویژگی چیزی که قابل‌قبول است، به‌ویژه اعتراض، انتقاد، و مانند آن: ایراد شما وارد نیست،
(صفت، اسم) [مجاز] مهمان،
[مقابلِ صادر] [قدیمی] داخل‌شونده، درآینده،
(اسم) (تصوف) نوعی آگاهی که بدون تفکر در دل سالک ایجاد می‌شود، آنچه بر دل صوفی خطور می‌کند،

فارسی به انگلیسی

تازه‌ وارد

Arrival, Fresh, Hot, Latecomer, Newcomer, Tenderfoot

لغت نامه دهخدا

تازه وارد

تازه وارد.[زَ / زِ رِ] (ص مرکب) کسی که تازه ورود کرده باشد و بتازگی آمده باشد. (ناظم الاطباء). جدیدالورود.


تازه

تازه. [زَ / زِ] (ص، ق) نو باشدکه نقیض کهنه است. (برهان). نقیض کهنه است. (انجمن آرا). نو. (شرفنامه ٔ منیری). جدید. با لفظ کردن و شدن و داشتن و ساختن مستعمل است. (آنندراج). نو... که مقابل کهنه... است. (فرهنگ نظام). مقابل کهن. مقابل دیرین و دیرینه و بیات (در نان و غیره):
وگر نام رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فردوسی.
چنین بود تا بود و این تازه نیست
گزاف زمانه براندازه نیست.
فردوسی.
چنین است و این را بی اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان.
فردوسی.
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من بسال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.
فردوسی.
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار.
فرخی.
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی.
فرخی.
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت و تازه.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450).
واین نواخت تازه که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). چون تن درداد برفتن مرا خلیفت کرد و تازه توقیعی از امیر بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 663).
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت، باقوّت و تازه وْ برناست.
ناصرخسرو.
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود.
خاقانی.
در صد غم تازه تر گریزم
گر یک غم جانستان ببینم.
خاقانی.
مفلس و بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.
نظامی.
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم.
عرفی (از آنندراج).
عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.
عرفی (ایضاً).
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
واله هروی (از آنندراج).
|| به مجاز، خرم. خوش. شادمان. بانشاط. خوشحال:
که اندرجهان داد گنج من است
جهان تازه از دسترنج من است.
فردوسی.
چو دیدند روی برادر بمهر
یکی تازه تر برگشادند چهر.
فردوسی.
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه.
فردوسی.
خورش هست چندانکه اندازه نیست
اگر چهر بازارگان تازه نیست.
فردوسی.
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران ازاین تازه نیست.
فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.
فرخی.
امیر گفت الحمدﷲو سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65). هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه وشادکام باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || ضد پژمرده. (برهان) (انجمن آرا). تری. [کذا]. (آنندراج). طری. باطراوت. خرم. جوان. تر. مقابل خشک. شاداب. نوشکفته: خون تازه، دم ناجع. نجیع. (بحر الجواهر) (دستور اللغه). بقل ٌ ثعدٌ؛ تره ٔ تازه. جنی، میوه ٔ تازه. طری، تازه و تر. غض، تازه و شکوفه ٔ نازک. غضیض، تازه و شکوفه ٔ نرم. غریض، تازه، و منه: لحم ٌ غریض ٌ؛ ای طری... و تازه از هر چیزی و شکوفه ٔ نوباوه. ورث، تازه و تر از هر چیزی. دم ٌ ناقع؛ خون تازه. نضر؛ تازه و باآب. (منتهی الارب):
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوگوار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان فارسی.
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله ونسرین.
فرخی.
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.
منوچهری.
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن [و] پیش من آر.
منوچهری.
عاشق شده ست نرگس تازه بکودکی
تا هم بکودکی قد او شدچو قد پیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
وآن قطره ٔباران که فرودآید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل، به ادرار.
منوچهری.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.
منوچهری.
آستین برزده ای دست بگل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سَذاب ؟
ناصرخسرو.
لاله ای بودم به نیسان خوب رنگ
تازه، اکنون چون بدی نیلوفرم.
ناصرخسرو.
چون بیشتر شدیم جوانی را دیدیم بغایت صورت نیکو و تازه. (قصص الانبیا چ شهشهانی ص 171).
هرکه از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پرخار باد.
مسعودسعد.
آنگه وی را [جَو را] بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه. (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
... گهی تازه است و گاه پژمرده، سرو را هیچ ثمره نیست و همه وقت تازه است. (گلستان). || بمعنی حادث هم آمده است که در مقابل قدیم است. (برهان). حادث... که مقابل... قدیم است. (فرهنگ نظام): بزرگان گفتند این چه حالت است که تازه گشت ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). || بدیع. (آنندراج). || اخیراً. اخیر. در این نزدیکی (زمان). مقابل گذشته ٔ دور. قریب العهد. جدیداً:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 478).
خوک چون دیدبدشت اندر تازه پی شیر
گرْش جان باید زآن سو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
و عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نقلست که احمد گفت ببادیه فروشدم بتنها راه گم کردم اعرابی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه، گفتم بروم و از وی راه پرسم. (تذکره الاولیای عطار). || مجازاً، بارونق. باجلوه:
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر.
فرخی.
تا سخن است از سخن آوازه باد
نام نظامی بسخن تازه باد.
نظامی.
|| در تداول امروز، مرادف اکنون: پس از اینهمه، تازه می پرسد لیلی نر بود یا ماده. رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.

تازه. [زَ] (اِخ) (رباط...) شهریست بشمال آفریقا و از آنجاست ابن بری ابوالحسن علی بن محمدبن حسین. رجوع به ابن بری در همین لغت نامه شود.


وارد

وارد. [رِ] (ع ص، اِ) درآینده بر آب. رسنده به آب. (از اقرب الموارد). آینده بر آب و جز آن. (منتهی الارب). درآینده و آینده بر آب و جزآن. (آنندراج). ج، واردین، وُرّاد. (منتهی الارب): و تازیان مجره را به جوی تشبیه کرده اند و این ستارگان را به شترمرغانی که آمدند به آب خوردن. وزین قبل «نعام وارد» نام کردند، ای، آمده زیراک برابر اینان چهار دیگر هست هم بر چهارسو نهاده ایشان را «نعام صادر» خوانند، ای، بازگشته. (التفهیم ص 111).
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم.
نظامی.
|| درآینده. (غیاث). آینده. آمده. داخل. مقابل صادر. (یادداشت مؤلف). رسیده شده. (ناظم الاطباء). فرودآینده. (کشاف اصطلاحات الفنون): عافی، وارد، فرودآینده. (منتهی الارب). || مسافر که درآید. درآینده از سفر. (مؤلف) (از ناظم الاطباء):
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار بخته مر او را همیشه در مطبخ.
سوزنی.
احوال و کرامات و مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 128). || آگاه. مطلع. فلانی وارد است یا بسیار وارداست، یعنی اطلاع بسیاری دارد. (یادداشت مؤلف). || صحیح. به مورد: این اعتراض وارد است. (مؤلف).
- غیروارد، بیمورد. بی اطلاع.
|| جایز:
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است.
مولوی.
|| باجرأت. (اقرب الموارد). دلیر و باجرأت. (ناظم الاطباء). شجاع. (اقرب الموارد). || طویل. (از اقرب الموارد) (المنجد). || رجل واردالشفه؛ مردی آویخته لب. (مهذب الاسماء). || سابق. پیشی جوینده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پیش آینده. (ناظم الاطباء). قادم. || قاصد و پیک. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آورنده ٔ خبر. (ناظم الاطباء). || شخصی که پیش از کاروان آید و اسباب و رخت مهیا کند. (آنندراج). || میهمان. (ناظم الاطباء). || راه. (اقرب الموارد). راه در میانه ٔ راه. || موی دراز و فروهشته. (منتهی الارب). موی طویل و آویزان. شعر وارد؛ یعنی یرد الکفل بطوله، کقوله، علی المتنین منها وارد. || مرد دراز نوک بینی. فلان واردالارنبه؛ یعنی بینی او دراز است. (اقرب الموارد). || از نظر عرفانی وارد عبارت است از معانی که به دل حلول کند. (از تاریخ تصوف دکترغنی). در اصطلاح تصوف آنچه بدون جهد بنده بر دل وی نازل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). خواطر پسندیده ای که من غیرعمد بر دل میگذرد و مطلقاً هر چیزی که بر دل میگذرد. هر معنی غیبی که من غیر عمد بر دل بنده میگذرد. (تعریفات جرجانی از تاریخ تصوف دکتر غنی). عبارت از چیزی است که بر قلوب درآید و به عبارت دیگر ازجمله خواطر محموده است که بدون تعمد بنده بر دلها گذرد و آن سخنی است که بنده آن را بی واسطه ٔ آواز درمی یابد. وارد گاهی از جانب حق است و گاه از جانب علم.وارد گاه سرور و گاه هم است گاهی قبض است و گاه بسط. در کشاف اصطلاحات الفنون آنچه از معانی که بدون کسب بنده بر دل درآید وارد نامیده شده است. در مصباح آمده است که واردات یا صحیح اند و یا فاسد که در صورت اخیر مورد اعتماد نمی باشند. وارد صحیح هم یا الهی است که متعلق به علوم و معارف است و یا ملکی و روحانی که برانگیزنده ٔ طاعات است و الهام نام دارد. و وارد فاسد یا نفسانی و عبارت از چیزی است که در آن حظ نفس و لذت باشد و هاجس نامیده میشود و یا شیطانی است که موجب معصیت است و وسواس نام دارد. پس واردات یا ملکی هستند و یا رحمانی و یا شیطانی. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی):
از تو روحانی ترم در پیش دل
نگذردشبهای خلوت واردی.
سعدی.

وارد. [رِ] (اِخ) (شیخ محمدی...) زادگاهش پتیاله ٔ هند و شاعری تیزفهم و نکته سنج بود و خواهرزاده ٔ نورالعین واقف است و در جوانی درگذشت. این ابیات از اوست:
در چمن دوش بیاد تو قیامت میکرد
ناله ٔ بلبل و فریاد من و زاری دل.
گر بمن دشمن جانی است دلم
چه کنم یار فلانی است دلم.
(از تذکره ٔ صبح گلشن).

فرهنگ فارسی هوشیار

تازه وارد

نو رسیده نو رس (صفت) کسی که تازه ورود کرده باشد بتازگی آمده جدید الورود.

حل جدول

تازه وارد

کم اطلاع و بی تجربه

فرهنگ معین

تازه وارد

(~. رِ) [فا - ع.] (ص مر.) غریب، ناشناس.

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

تازه وارد

Einwanderer (m)

واژه پیشنهادی

ترکی به فارسی

تازه

تازه

معادل ابجد

تازه وارد

624

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری